در کوچه های تنهاییم داشتم قدم می زدم
پس از ساعتها پیاده روی به دو راهی زندگی رسیدم
هیچ تابلویی راه مرا نشان نمی داد
با خود تصمیم گرفتم به سمت چپ بروم زیرا راه سمت راست تاریک بود و مبهم
هنوز چند قدمی وارد نشده بودم که به بن بست رسیدم
راه رفته را باز گشتم و به راه سمت راست رفتم
در ان راه مبهم و مه الود سرگردان شدم
و الان در نیمه ی ان راه مانده ام
تنها میتوانم چند قدمی خود را ببینم
ولی از انتهای ان راه که به کجا می رسد خبر نداریم