تکمیل و توسعه علوم

(کوچه خوشبختی)

تکمیل و توسعه علوم

(کوچه خوشبختی)

تو مهربون من هستی

تا حالا به صورت پدر و مادرت وقتی که تو خوابن نگاه کردی ؟

تا حالا به صورت همسرت وقتی که خوابه نگاه کردی ؟

تا حالا به صورت خواهر یا برادرت ، وقتی  که  خوابن نگاه کردی ؟

.

یه بار نگاه کن

.

تا حالا کسی به صورت تو وقتی که خواب بودی نگاه کرده ؟، نظرش و برات گفته ؟

.

.

.

اون لحظه تنها لحظه ایه که آدم دوست داره بگه :

 تمام مشکلات از طرف منه ،

تو مقصر نیستی ،

تو بهترینی برای من ،

تو مهربون منی هستی

تو مهربونی

.

.

.

اون وقته که می تونی بگی :

عاشقونه نگاهت کردم ،

هیچ ایرادی نداشتی

من دوستت دارم

ولی نمیدونم

چرا ...

 

 

zaman

آگهی تغییرات رسمی

با سلام خدمت همه دوستان ، اینجانب محمد اروجنی اعلام می دارم از این تاریخ به بعد کلیه مطالب اینجانب با نام مستعار
زمان
پست خواهد گردید .

یادتون نره !

شنبه ۱۴ مهرماه

سلام به همه دوستان.بعد از یک تعطیلات سه روزه امروز همه با انرژی سر کار حاضر شدن.
سلام و صبح بخیر.امید است که همه خوب باشید.
۳۰ تیر ماه ۱۳۸۴ بود که وبلاگ رو راه اندازی کردم.خوب اوش اقا ایدین هم قرار بود کمک کنه ولی نمیدونم چرا این کارو نکرد ولی در حال سه تا دوست خوب  این کارو دارن انجام میدن.دسستون درد نکنه.
هدف این وبلاگ این بوده که ما بتونیم باهم در ارتباط باشیم والا الان هم که انقدر زندگی ها سخت شده و همه چیز ماشینی شده و همه روزهای آدم با زور قبل یکی است من میخواستم با این کار یک تغییری بدم که حداقل هر روز که آدم میاد توی وبلاگ حال و هواش عوض بشه که البته دستتون دردر نکنه محمد و سامان و یلدا دارن خیلی کمک میکنند ولی از بقیه دوستانی که اولش خیلی عشق این کارو داشتن  خواهش میکمک بیان ما اینجا نمی خواهیم که ماهواره هوا کنیم یا نمیخواهیم مقاله های  انیشتن رو بررسی کنیم

میخواهیم بنویسیم و تعریف کنیم از چبزهایی که یاد گرفیم از تجربه های خودمون از داستان ها مهم این که باهم باشیم و بتونیم توی این دنیا که برای مدت محدودی هستیم زندگی کنیم. و تو مدت خوش باشیم فردا که دیگه توی این دنیا نبودیم دیگه هیچی معلوم نیست پس بیاییم توی این مدتی که هسیم باشیم نه اینکه خودمونو پشت کار مخفی کنیم و همش  بگیم کار داریم.
من هم توی این ۲ سالی که خارک بودم همش کار کردم روزی ۱۵ الی ۱۷ ساعت اخرش چی؟ بهم چی رسید ؟از همه تفریحم گذشتم دوستام و........... اخر هم هیچ  هیچ که نه پول دادن بهم ولی پول و ثروت مهم است مگر اینکه آدم دل خوشی داشته باشه.
خوب حالا اینجا می خواهیم جمع بشیم که باهم با کمک هم  همون دل خوشی داشته باشیم هم کار هم زندگی هم امید.اون داستان ۴ شمع رو که خودید من خیلی زمانها دارم حس میکنم شمع چهارم من برای مدت زمانی خاموش میشه و با کلی سلام و صلوات یا هزار جون کندن یک جرقه های کوچویی میزنه بعد دوباره برای مدتی خاموش و بی حرکت میمونه البته این برای همه است فقط روشوون نمیشه بگن
گفتم یک حال و احوالی از بچه های که میان توی وبلاگ کنم.

به امید دیدار

قصه های عامه پسند ( قسمت دوم )

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز

خودم اسم داستانمو انتخاب کردم همونیه که اون بالا می بینید .با تشکر از لطف همه دوستانی که با پیشنهادات خودشون منو شگفت زده کردن،خواهشمند است دیگه پیشنهادات خودشون به اینجانب اعلام ننماید بدیهست با این کار موجبات آرامش خاطر اینجانب را فراهم می کنند .

ادامه داستان :

24 سال سن داره ، دانشجوی سال آخر رشته مترجمی زبان ، 1خواهر کوچکتر از خودش داره و یک برادر دبیرستانی .از خوشکلی حرف نداره ، خونواده ی نسبتا پولداری هم داره .قدش بلنده موهاش بلوند و کمنده ، بفهمی نفهمی باربی هیکله ،دختر مستقل و خود ساخته اییه ، تو مشکلات زندگی کم نمی یاره ، به آرایش و Mack up اهمیت فوق العاده ایی می ده ، اعتقاد داره زن باید برای شوهرش هرچقدر می تونه عشوگری کنه ، به خانواده و تربیت بچه ها اهمیت ویژه ایی می ده ،  خلاصه مهندس انگ خودته

اینها تعاریفی بود که سامان از دختر مورد نظرش برای عباس ارائه می داد ، عباس هم که بدش نیومده بود گفت

00چطور می شه این خانم محترم رو از نزدیک دید ، راستی اسمش چیه .

0اسمش نیوشا اِ ، فعلا ایران نیست که بخوای ببینیش برای یک هفته رفته دبی

00اه چه بد شد حالا چطور می تونم با خودش مستقیما ارتباط برقرار کنم

0 مهندس عجله نکن ، وقتی عروسی کردی بدون هیچ دقدقه ایی با هاش ارتباط مستقیم برقرار کن ، الان که نمی شه با دختر مردم ارتباط مستقیم برقرار کنی زرنگ.

00 ساکت شو لعنتی  من که منظورم اون نبود که ، می خوام باهاش صحبت کنم همین

0 آها از اون لحاظ می گی ، باشه، فعلا که نمی شه باید از دبی برگرده بعد اگه بخوای می تونم عکسشو برات میل کنم

00 آره خوبه ولی عکسش پیشتو چیکار می کنه

0 آخه ما باهم قبلا دوست بودیم ، بعد یه سری کارهایی کردیم که دیگه از هم سیر شدیم ، حالا اون عکسها پیشمنه ، برات می فرستمش

00....

0 مهندسس چرا حرف نمی زنی . . . الو عباس  . . . مهندس

00 من واقعا متاسقم که ...

0 صبر کن بابا شوخی کردم به خدا ، مهندس باهات شوخی کردم ناراحت نشو .می گم بهت  . . . می گم .مادر نیوشا با مادرم دوسته چندین و چندسالس ، از اون لحاظ می شناسموشون ، تازه با اجازه شما عکسشو مادرم از مادرش گرفته که برات می فرستمش این اطلاعات روهم مادرم جمع و جور کرده

00 باشه سامان دستت درد نکنه . . .  با من کاری نداری باید برم کار دارم .

0 عباس چرا ناراحت شدی به جون سامان باهات شوخی کردم .

00 نه ناراحت نشدم ، فقط کار دارم

0 بابا غلط کردم باهات شوخی کردم ،  ببخشید. آقا رسما عذر خواهی مکنم .من اشتباه کردم .

00 ببین سامان هنوز نه به باره نه به دار، ولی دوست ندارم درمورد کسی که 1 درصد احتمال داره زن من بشه اینطور صحبت کنی . توقع زیادیه ؟

0نه . . . نه زیاد نیست چشم .باشه .باشه قول می دم بجز احترام در گفتار و کردار هیچ کار دیگری ازمن سرنزنه .عکسشم برات میل می کنم ، تا 1 ساعت دیگه می فرستمش برات . خوب نگاش کن و بعد نظرت رو برام میل کن یا زنگ بزن بهم بگو باقی کار با من . حله

00آره اینطور بهتره .ممنونم

0 دیگه ناراحت که نیستی داداش.

00 نه بابا ناراحت نیستم .از طرف من از مادرت هم تشکر کن ، زحمت کشیدن ، ان شالله تلافی می کنم .

0 بابا . . .  تلافی . . .  این حرفها چیه .خوشبخت بشی برای ما بهترین تلافیه .

00ممنونم

0 چاکرتیم . . .  کاری نداری ، اجازه مرخصی می دی به ما

00 دستت درد نکنه برو به سلامت . یاعلی

 

بعد از اینکه عباس گوشی تلفن را قطع کرد رفت تو ی رویاهای عاشقانه خودش

0

0

0

00 نیوشا عزیزم کجایی

0 من اینجام اگه می تونی بیا منو بگیر

00 الان می گیرمت ، فقط با من حرف بزن تا راحت تر بتونم پیدات کنم 

0 عباس جونم می خوای چشماتوباز کنم که خیلی راحتتر بتونی منو بگیری

00نه گلم باچشم بسته هم می تونم توبغلم بگیرمت . . .  آها . . . صدات از اینطرف می یاد . . .  آها

0 جیغ و داد نیوشا ( از روی خوشحالی و هیجان )

00 گرفتمت . . . بالاخره گرفتمت . . .   وایسا چشمامو باز کنم تا ببینمت

0( نیوشابااعتراض)  عباس توخیلی زرنگی باید کلی اینطرف و اونطرف می رفتی بعدش منو می گرفتی ، تو زود منو پیداکردی خیلی بدی .

.

.

.

علاس تو این رویاها بود که صدای حج رحمه الله به گوشش رسید

.

.

.

0 عباس ، بابا کجایی

00 اینجام حاجی الان می یام خدمتتون

.

.

.

(صدای پای عباس)

.

00 سلام

0 سلام پسرم ، چطوری بابا

00الحمدو الله به لطف شما و مامان کوکب خوب خوبم

0خواستم بیام پیشت دیدم داری با تلفن حرف می زنی ، راستش انقدر غرق صحبت بودی که متوجه من نشدی ، گفتم مزاحمت نشم  . . . حدس زدم تلفن مهمی باشه که انقدر تو سِرش بودی

00 منو ببخشید بابا ، داشتم با سامان حرف می زدم متوجه حضورتون نشدم

0حالش خوب بود بابا ؟ ، خیلی وقت اینجا نیومده ، همینطور آقا محمد یه روز دعوتشون کن بیان اینجا ماهم دلمون تنگ شده براشون

00لطف دارین بابا ، چشم ، بهشون می گم یه روز بیان اینجا . . . من در خدمتتون هستم کاری داشتید با من

0 دیروز با مهندس رحمتی جلسه داشتم ، می شناسیش دیگه آره

00 معاون وزیر رو می گید آره

0 آره بابا ، دیروز می گفت که باید برای ایستگاه راه آهن  ISO  بگیریم .جزوء الزامات اصل 44 . همون اصل معروف رو می گم .

00 بله  می دونم

0مهندس روی تو نظر مثبت داره ، می دونی که خیلی هم ازت خوشش می یاد .همیشه بهم می گه ، آقا عباس لایق رسیدن به اون بالا بالاهاس خیلی هم اسرار داره که یکبار ببرت پیش رئیس جمهور ،می دونی که مهندس رحمتی بدون تشریفات با رئیس جمهور ملاقات می کنه ،اونم هر موقع که بخواد .

00 بابا مهندس از اقوام رئیس جمهوره ؟

0 چه فرقی می کنه بابا ، وقتی می تونه انقدر راحت با رئیس جمهور ملاقات کنه و باهاش نون و پنیر هم بخوره دیگه مهمه که فامیلش باشه یا رفیقش ؟، ولی وقتی دیدیش حتما ازش بپرس . بگذریم ، مهندس می گه وقتی که اعتبارات لازم برای دریافت گواهی نامه ISO  ایستگاه به تصویب رسید ، با شرکت شما قرار داد ببندیم و شما به همراه تیم کارشناسانت این گواهی نامه را برای ما اخذ کنید.

00 چه خوب ، مهندس با این حسن نظرش حسابی مارو شرمنده می کنه ، ممکنه نتونیم از خجالتش در بیاییم .

0 نگران نباش بابا اون تصمیمهای خوبی برات داره

00برای من ؟ . . .  چه تصمیمی ؟

0 برات تعریف می کنم  ، اول کار شرکتت رو درست کنیم بعد.

00 باشه بابا من در خدمت شما هستم ، ولی فکرمو مشغول کردی آ !

0 جوون حالا زوده فکرت مشغول بشه ، وقتی گواهی نامه رو برای ما گرفتی ، اونوقت حسابی فکرت و مشغول می کنم  .حالا فقط بگو برای اینکه بخوای کارت رو شروع کنی چه امکانات و شرایطی لازم داری درضمن با بابات گرون حساب نکنی آ ( با خنده)

00نه بابا جون من از شما پول نمی گیرم که ، چوب کاری می کنی مارو .

0 از من که پول نمی گیری از اداره کل پول می گیری پسرم .حالا بگو چندنفر لازم داری تا کارتو شروع کنی .

00 برای شروع بجز خودم که به صورت نیمه وقت رو کار پرسنلم نظارت دارم دو نفر نیاز دارم یکی کل پروژه رو راهبری کنه یکنفر هم مستند سازی کنه .

0 خوب از کارشناسانت کدومشون رو می یاری اینجا .

00 از کارشناسانم که نمی تونم کسی رو بیارم اونها هر کدومشون یک پروژه در دست دارن که برای هر کدوم از پروژه ها یک زمانبندی داریم که حتما باید اون رو اجرا کنیم

0 پس چیکار کنیم ، باید کارشناسانی غیر از کارشناسانت رو به کار بگیریم ، آره ؟

00بله همینطوره که شما می گید ،  باید برای این پروژه نیروی کارشناس استخدام کنیم .

0 خوب بابا . . . دست به کار شو همین فردا برو تو نیاز مندیهای همشهری درخواستتو بده با هر شرایطی که خودت تشخیص می دی .

00 بابا ، نیروی مقیم جا و مکان می خواد ، امکانات می خواد باید تا پایان پروژه بتونیم امکانات رفاهی مناسب در اختیارش بگذاریم .

0 نگران نباش اینجاشو من می تونم حل کنم ، تو مهمانسرای ایستگاه یک سوییت داریم که می تونم از اختیاراتم استفاده کنم و کارشناسانت را در انجا اسکان بدم ، اصلا جای نگرانی نیست .می تونم تا پایان پروژه اونجا رو در اختیارت بزارم .

00 خوبه اگه اینطوری باشه دیگه مشکلی نداریم .

0خدارو شکر ، حالا که کار شرکت حل شد برم سرکاری که مهندس رحمتی باهات داره ، ففط قبلش برای اینکه ÷رونده کار ایستگاه رو ببندیم برو به 1819 تماس بگیرو آگاهی استخدامتو بده بعد بریم سر مسئله من و تو مهندس رحمتی .

00 آره بابا من خیلی فکرم مشغول شده ، اگه بگید ممنون می شم

0 تماستو بگیر بعد بریم پیش مادرت تا اون هم در جریان قرار بگیره

.

 .

بعد از تماس با 1819 و دادن مشخصات آگهی ، عباس با  حج رحمه الله به سمت سالن نشیمن راه افتادن تا با کوکب خانم درمورد مسئله مهمی حرف بزنن ، عباس رو به حج رحمه الله کرد و گفت  :

00مثل اینکه قضیه جدیه بابا . . . آره ؟

0 جدیه جدیه . . . ماهم بابا آرزو داریم دیگه ، مگه نه کوکب خانم

کوکب خانم بدون اینکه بدونه قضیه چیه با توجه به اینکه تحت تاثیر سریال میوه ممنوعه قرار گرفته بود گفت 

000آرزوی چی رو داری حاجی  . . . نکنه توهم مثل حاج یونس فتوحی فیلت حوای هندستون کرده حاجی !

0 آره خانم  ، فیلم بدجوری حوای هندستون کرده .

000 حاجی قبلا  فکر می کردم از شما پیره مردها اینکارا گذشته ولی باین سریال میوه ممنوعه دیگه به هیچکس اعتماد ندارم ، دیگه به هیچ مردی اعتمادندارم ، حالا هم اصلادوست ندارم در این مورد شوخی بکنی ، مرد ، از پسرت خجالت بکش این حرفا چیه می زنی ؟

0 ای خانم این حاجی فتوحی که گناه نکرده بابا دوست داره زن بگیره ، کفر که نکرده .تازه من اونقدرها هم پیر نیستم ، همین الان اگه اراده کنم زودتر از پسرت زن می گیرم ، اصلا بابا عباس ، توبگو من پیرم ؟.

عباس با خنده روکرد به مامان کوکب و گفت مادر جون ، بابا با شما شوخی می کنه ،کی یهتر از شما برای پدر و کی بهتر از پدر برای شما .

حج رحمه الله هم با خنده گفت ایندفعه بخاطر عباس بی خیال می شم ولی دفعه دیگه اگه به من بگی پیره مرد، می رم زن می گیرم که بفهمی هنوز هم دود از کنه بلند می شه.

000 منم اون کنده رو می سوزونم تا دیگه هیچ دودی ازش بلند نشه

حج رحمه الله با خنده دستاش و برد بالا و گفت من که تسلیمم ، بخاطر عشقی که به تودارم این کنده رو نسوزون بزار همینطور دود کنه تا خودش تموم شه .زن ما که آخره آخرش مخلصتیم ما رو نکش .

عباس که دل تو دلش نبود ، پرید تو حرف باباش و گفت باباجون نمی خوای بگی چی شده  

حج رحمه الله گفت

0چرا می گم، می دونم که دل تو دلت نیست بدون فوت وقت برات می گم ، خانم شما هم خوب گوش کن .مهندس رحمتی برای مهندس عباس یه خواب خوب دیده .

کوکب خانم که حالا دیگه تلویزیون رو هم خاموش کرده بود با حساسیت زنانه اش گفت خواب دیده؟ چه خوابی؟ خیره .

0 آره خیره خیره، مهندس رحمتی یه خواهر مجرد داره که دانشجوی سال دوم مدیریت صنعتیه

000 ببینم لادن و می گی

0 آره خانم جون ، لادن خانم و می گم دوست داره دستشو بزاره تو دست مهندس عباس ما .به همین سادگی که من به شما گفتم ، ایشون هم به من گفتن .

00 لادن ؟ . . .  لادن کیه دیگه

000 مادر ، . . .  لادن جون یه پارچه خانومه ، نمی دونی چه دختر با صفائیه

عباس دیگه هیچ چیزی رو نمی شنید، نمی دونست چطور در یک روز دو کیس متفاوت بهش پیشنهاد شد ، نیو شا از یکطرف ، لادن از طرف دیگر ، مونده بود سر درگم ، دوباره رفت توی رویا

 

 00 لادن عزیزم کجایی

0 من اینجام اگه می تونی بیا منو بگیر

00 الان می گیرمت ، فقط با من حرف بزن تا راحت تر بتونم پیدات کنم 

0 عباس جونم می خوای چشماتوباز کنم که خیلی راحتتر بتونی منو بگیری

00نه گلم باچشم بسته هم می تونم توبغلم بگیرمت . . .  آها . . . صدات از اینطرف می یاد . . .  آها

جیغ و داد لادن ( از روی خوشحالی و هیجان )

00 گرفتمت . . . بالاخره گرفتمت . . .   وایسا چشمامو باز کنم تا ببینمت

0( لادن بااعتراض)  عباس توخیلی زرنگی باید کلی اینطرف و اونطرف می رفتی بعدش منو می گرفتی ، تو زود منو پیداکردی خیلی بدی .

.

.

.

عباس تو همین حس و حال بود که حج رحمه الله زد پشت شونش

0 باب جون چرا خشکت زده ، تعجب کردی آره ؟ حق داری

000پسرم تبریک می گم بالاخره دارم به  آرزوم می رسم

کوکب خانم در حالی که گریه می کرد گفت

000 ای خدا  . . . تو خودت خوب می دونی که من چه زحمتهایی کشیدم تا عباسمو به اینجا برسونم ، تو خودت خوب می دونی که چقدر دوست دارم عباسم عاقبت به خیر بشه ،... ای خدا عباسم و لادن رو به دست خودت سپردم .

عباس که واقعا شوک زده شده بود نمی دونست چی بگه ، فقط رو کرد به حج رحمه الله و گفت

00 مهندس به همین راحتی پیشنهادشو مطرح کرد ؟

0 آره بابا ، به همین راحتی که من به شما گفتم ، من که گفتم مهندس از تو خوشش اومده .

00 باشه باب فقط بزارید فکر کنم ، باشه

0باشه باب خوب فکر کن ...  من هم به مهندس رحمتی گفتم که عباس خودش در این مورد تصمیم می گیره . برو و با خیال راحت در این مورد خوب فکر کن .

عباس به اتاق خودش رفت و مثل یه جنازه افتاد روی تخت خواب ، تا چند دقیقه نمی تونست مسائل رو از هم تفکیک کنه نیم دونست باید به چی فکر کنه ، اصلا چرا حالا که تصمیم به ازدواج گرفته بود ییهو دوتا دوتا پیدا شون می شه و مثلا تا دیروز خبری از هیچکدومشون نبود .تو این فکرا بود که زنگ خانه به صدا در آمد ، بعد از چند لحظه حج رحمه الله عباس رو صدا زد و گفت :

0آقا عباس دم در با شما کار دارن

00 با شه بابا رفتم

.

.

.

00بله بفرمایید

0 سلام

00سلام

0 در مورد آگهیتون مزاحم شدم ، همون آگهی استخدام .

00 ولی ما که هنوز آگهیمونو چاپ نکردیم ، شما از کجا فهمیدید

0 مثل اینکه متوجه منظورم نشدید من از نیازمندیهای همشهری مزاحمتون شدم که اطلاعات آگهی  استخدام شما رو دریافت کنم .

00 اوه ، ببخشید من کمی  فکرم مشغوله ، خوب بفرمایید

0متنتون چی باشه

00 کارشناس مهندسی صنایع مسلط به ISO 9001  دو نفر، توانایی کار در سایت مشتری ، خلاق و علاقه مند

0 خانم یا آقا ؟

00 خانم

0 و تلفن 

00 می شه موبایل باشه

0 آره اشکال نداره

00 خوب بنویسید لطفا    622 ..... 0912

0 مرسی ، چند نوبت چاپ بشه

00 فکر کنم دو نوبت بس باشه

0 ممنونم ، پس فردا ( دوشنبه ) و چهارشنبه می زارمش برای چاپ .

00 متشکرم ، در خدمت باشیم

0 ممنون و متشکر .خداحافظ

00 خداحافظ 

.

.

. عباس نمی دونست چرا گفت فقط خانم ، برای اون کار فرقی نمی کرد که خانم باشه یا آقا .تنها تخصص و تجربه حرف اول را می زد ، ولی مثل اینکه تحت تاثیر اتفاقات امروز قرار گرفته بود و به صورت نا خود آگاه گفته بود خانم .خندش گرفته بود ، هنوزم نمی تونست باور کنه که دو تا کیس مختلف داره که باید از بین اونها یک نفر انتخاب کنه .هنوز متوجه نشده بود که انتخاب سختی در پیش رو دارد .به طور نا خودآگاه این ترانه روی زبونش اومد

 

میون دو تا دلبر من دودلم کدوم ور                         اینور برم یا اونور

یکیش با صد اشاره گفت که دوسم می داره         یکیش نگفته اما این از نگاش می باره

.

.

.

 

لطفا در ادامه با من همراه باشید

 

شیشه مرباخوری فلفل

اوایل مرداد ماه سال 61 اهواز
فصل معروف اهواز از راه رسییده بود فصل گرم مرداد معروف به خرما پزون .گرمای هوا بالای 45 درجه
در اون زمان اهواز در گیر و دار جنگ تحمیلی با عراق بود و تقریبا روزی نبود که یک گوشه شهر با موشکهای عراق هدف گرفته نشه
صدای هواپیماهای شکاری برای من هم تکراری شده بود .عراق تقریبا در هر حمله یکی از مناطق استراتژیک ایران در اهواز را هدف قرار می داد
یونتهای شرکت نفت ، لوله سازی ، گروه ملی صنعتی اهواز ، صدا و سیما و ...
یکی از آون مراکز مهمی رو که هدف موشک قرار گرفته بود ، تصویه خانه آب شرب اهواز بود
تقریبا نصف تصویه خونه از بین رفته بود و آب شرب کل شهر اهواز با اون نصف دیگه تامین می شد
در چنین حال و روزی هر خانواده ی اهوازی یک تانکر آب جهت ذخیره ی آب مورد نیازش در گوشه ای از خانه تدارک دیده بود چراکه تقریبا روزی نبود که اب قطع نشه . ما هم که از این امر مستثنی نبودیم ، تانکر 360 لیتری استوانه ای شکلی در گوشه حیاط داشتیم که همیشه پر بود از آب و هر موقع که آب قطع می شد از آن به عنوان آب مصرفی استفاده می شد
تا اینجا مقدمه خاطره
حالا بریم سر اصل مطلب
از تو کوچه بعد از یک بازی پر جنبو جوش خیابانی خسته و کوفته به خانه آمدم ازوسط حیاط که رد شدم چشمم خورد به تانکر پر از آب کنار حیاط ، هیچ مقاومتی در مقابل خواسته ام نکردم ، بدون کوچکترین تاملی لباسمو در آوردم و خیلی اروم و آهسته وارد تانکر پر از آب شدم
انگار که کاری روتین و هر روزه را انجام داده باشی
وارد آب که شدم انگار دنیا روبهم دادن تمام خستگیهامو فراموش کردم ، فراموش کردم که در موقعیت جنگ به سر می بریم ، فراموش کردم که ممکنه امروز فردا آب قطع بشه ، فراموش کردم که .... تواین همه فراموشی داشتم مثل یه فنر تنها مسیری رو که می شد در اون استخر استوانه ایی طی کرد ( بالا و پایین ) می پیمودم که ییهو ( نه یهو) ، ییهو مادر جان از درگاه راهروی منتهی به حیاط وارد حیاط شد از لحظه ایی که لبخندش و روی لبش دیدم تا موقعی که لبخند تبدیل شد به اخم دو ابرو و در ادامه سرخ شدن صورتش به این نتیجه رسیدم که تمام اون چیزهایی رو که فراموش کرده بودم رو اون فراموش نکرده بود ، تنها کاری که من تونستم بکنم این بود که در جا در اب وایسم و به چشمانش نگاه کنم ، از روی ترس یه لبخند کم مایه هم روی لبام نشوندم که دیگه حسابی محکم کاری کرده باشم مضاف بر همه اینها مثل اون گربه توی شرک 2 چشمامو گرد کردم و دستامو نزدیک به هم روی لبه تانکر آب گذاشتم و صورتم رو گذاشتم روی دستام .
نمی تونید تصور کنید که چه آدم مظلوم و دوست داشتنیی شده بودم .
منحرف نشیم از اصل قصه
تو این شرایط مادرجان تنها سری تکان دادو با حالتی که برای من زیاد هم نا آشنا نیود عقب عقب رفت تا در تاریکی راهرو غیب شد ، معنی کارشو فهمیده بودم هر وقت اینکار رو می کرد یعنی می خواست بدون اینکه خودشو به دردسر بندازه منو تنبیه کنه تمام حالتهایی رو که از خودم در آورده بودمو بی خیال شدم و به فکر افتادم
می خواستم از تو آب بیام بیرون ولی دیدم که یا باید برم تو خونه که این یعنی استقبال از خطر یا باید برم تو کوچه که این هم یعنی آبروریزی برای خودم چون با شورت بودم و استقبال از خطر از نوع دوم ( چون تقریبا تمام همسایه ها منو خوب میشناختن اولین همسایه ایی که منو میدید منو می گرفت و کتف بسته تحویل مادرم می داد ) .
بین زمین هوا توی آب مونده بودم که از ته راهرو صدای پای مادر جان رو شنیدم ، آهسته آهسته صورتشو تو تاریکی دیدم لبخند روی صورتش نشان از یک پیروزی بزگ برای مادرم می داد ، پیروزی قبل از جنگ ، ضربان قلبم تند شده بود دراون آب سرد احساس گرما می کردم .دیگه کاری نمی تونستم بکنم فقط چیزی که توی اون لحظه توجه منو به خودش جلب کرده بود دستاش بود ، هر چه جلوتر می آمد بیشتر کنجکاوتر می شدم که چرا دستاش پیدا نیست ، تا اینکه کاملا وارد حیاط شد موقعی که در 2 متری من رسید دستاشو بهم نشون داد ...
نه
.
نه
امکان نداره
.
.
.
ولی ممکن شده بود یک شیشه ی مربا خوری پر از پودر فلفل قرمز اعلا ، بوی اون فلفل می تونست غذا رو تند کنه چه برسه به خودش اونم اگه قرار باشه خالی بخوری و به صورت مشت مشت .
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با تمام وجود خودم را به زیر آب بکشم ، همینکار رو هم کردم از تمام سنگینی بچگیم استفاده کردم و خودم را به زیر آب فرو بردم ، مبادا ترک بردارد چینی تنهایی من .
اما مادرمن اهل شعرو قصه نبود به راحتی با یک دستش منو از آب کشید بیرون و مثل یه بچه نوزاد نشوند کف حیاط داشتم می سوختم آخه موزایکهای کف حیاط بقدری داغ بود که کسی بدون دمپایی عرض حیاط رو طی نمی کرد چه برسه به من که با بدن خیس چهار زانو روی موزایک ها نشونده شده بودم . با دست چپش ( انگشت بزرگه و انگشت اشاره) مثل یه انبر به دو طرف فکم فشار آورد و موقعی که دهن منو باز کزد با دست راست شیشه پر از فلفل را برگردوند روی کف دستش ، دیدن تو این شرایط بدترین چیز بود ای کاش نمی دیدم ولی چاره ایی نبود باید می دیدم و می سوختم خلاصه انقدر دردست راستش فلفل بود که از دستش سرریز می کرد همه اونهارو مشت کرد و با سرعت خیلی زیاد ریختشون تو دهن من و سپس منو رها کرد و تنها حرفی که زد این بود ، حالا برو شنا کن .
چشمتون روز بد نبینه حرارت بدنم رفته بود رو هزار صدای گریه ام تا 7 تا خونه از هر دوطرف می رفت ، شیر
آب رو باز کردم و کل شیر و کردم تو دهنم آب از توی لوله به دهن من وارد می شد و سپس از دهن من خارج .انقدر فلفل توی دهنم بود که تا چند دقیقه اب فلفل از دهنم خارج می شد .
خلاصه من تقریبا زیر شیر آب از حال رفتم آخرین تصویری که از اون روز و اون لحظه یادم لبخند خواهران عزیزم بود که بدشون نمی اومد من یه تنبیه درست و حسابی بشم .چه لبخندی بهم می زدن ، از اون روز به بعد دیگه هیچ وقت سروقت اون تانکر آب نرفتم . حتی وقتی که استخر هم می رفتم میذاشتم اول دوستانم وارد آب بشن بعد من ، شانس که نداشتم شاید صاحب اسخر میو مد با یک شیشه مربا خوری فلفل
لطفا اگه خندتون گرفت نظر هم بدبد .
محمد اروجنی 10/07/86 ساعت 02:46 پایان نگارش

بی عنوان D:

روزی از میلتون ؛ شاعر معروف انگلیسی پرسیدند :چرا ولیعهد انگلستان میتواند در چهارده سالگی بر تخت سلطنت بنشیند و سلطنت کند ؛ اما تا هیجده سال نداشته باشد نمی تواند ازدواج کند ؟؟ گفت : بخاطر اینکه اداره کردن یک مملکت از اداره کردن یک زن بمراتب آسان تر است

 

 

داستان چهار شمع

چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می‌رسید.

 

شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می‌میرم ....... سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد

شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم ......... سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.

 

شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............. طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.

 

ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: چرا شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید ......... سپس شروع به گریستن کرد  پــــــــس....

 

شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.با چشمانی که از اشک و شوق می‌درخشید
 .. کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن کرد.

نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود

آقا آرش معروف به آرش کماگیر

سلام به دوستان خوب خوب من
دست همتون درد نکنه من هر روز میام میبینم یک مطلب جدید بابا ای ول.
قصه شب یلدا هم خیلی باحال بود.حالا قصه آرش کمان گیر هم یکی تعریف کنه

اصلان خودم میگم
یکی بود و دوتا نبود شاید هم سه بود کی میدونه چهار تاهم ممکنه باشه خلاصه ما کار نداریم که چند تا بود و چند تا نبود مهم اینه یکی بود و یکی نبوده ولی خودمونیما حالا الان خیلی مهم است که بدونیم چند تا بود و چندتا نبود .من که پاک گیج شدم هی میخوام سر در بیارم که چند تا بود و چندتا نبود ولی حالا بگذیم این و میدنیم که حداقل اگه هم کسی نبود خدا که بود.

منم آرش, سپاهی مردی آزاده,
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
کمان کهکشان در دست,
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه ماوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر.
زمین می داند این را, آسمان ها نیز,
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من, نه افسونی؛
نه ترسی در سرم, نه در دلم باک است.

حالا اینو بخون ببین آقا آرش چقدر با وفا است کسی قدرشو نمی دونه
فقط یک آرش هست اونم منم آرش بدون کمان(جدیدا کامپیوتر اومده جاشو گرفته)

در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می کند. سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح می دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند قرار بر این می گذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرزکوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ایران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می آید. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود.پس از این تیراندازی آرش از خستگی می میرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. مطابق با برخی روایت ها اسفندارمذ تیرکمانی را به آرش داده بود و گفته بود که این تیر خیلی دور می رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند خواهد مرد با این وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تیر و کمان استفاده کند.

بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره‌های‌ جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است.

شب یلدا

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچکی نبود

یه روز که زمین از فرط سرما و تاریکی
به خودش می پیچید 
رو به آسمون کرد و با خدا صحبت کرد 
گفت :
ای خدا تو که قادر و توانا
 تو که هر کس را بخواهی می توانی عزیز کنی 
تو که می تونی توی یه چشم بهم زدن از هیچ 
همه چیز بسازی 
چرا با من اینگونه کردی 

خدا با تعجب گفت :
ای زمین

 ما تو را به بهترین وجه آفریدیم 
تا تو در دنیا تک باشی
 زمین گفت :
 
  ای خدای مهربان 
من در تمام طول عمرم
در تاریکی و سرما به سر برده ام 
از فرشتگانت شنیده ام که 
در جایی دیگر خورشیدی 
که زمین را گرم می کند 
و به آن نوری می تاباند که امید را در دل زمین زنده نگه می دارد 
با من نیز چنین کن 
  
آن خورشید را برای من نیز بخواه 
ای خدای مهربان 
خدا هم لبخنی زد و گفت که به فرمان ما 
از فردا خورشید بر تو طلوع می کند 
و سراسر تور ا مالامال از امید و آرزو می کند 
آنگاه تو چیزی داری که خورشید ندارد 
و من تقدیر کردم که بخاطر تمام صبر و شکیباییت 
و تمان استقامتت در سرما آنرا 
برای تو بخواه 
زمین با تعجب گفت 
ای خدای مهربانم من که بجز تاریکی و سرما چیزی ندارم 
که تو انرا وجه امتیاز من بر خورشید می خوانی 
خداوند در حالی که لبخندی بر لب داشت

گفت : ای زمین امشب طولانی ترین شب  سرد تو می باشد 
انرا یلدا بنام 
یلدا از این پس بهترین نشانه پایان سردی و سیاهی شب می باشد
 و نشان از خورشید تابان و گرمای امید
هم اکنون تو بر خورشید چیره شده ای 
چون تو تنها آن شب را داری 
از اون پس زمین تمام طول زمستان سرد
 و سیاه را برای رسیدن به یلدای خودش به انتظار می نشست 
و از این انتظار لذت می برد 


 قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

التماس دعا

سلام به همه دوستان

دیشب اولین شب احیا بود ، دعای جوشن کبیر را تا آخر خوندیم (با همسرم)

شاید باورتان نشه ولی برای همتون دها کردم ، هیچکدامتان را فراموش نکردم .

در اون دعا عبارتهایی رو خوندم که بد ندیدم همان عبارتها را با ترجمه نسبتا روانش برای شما عزیزان پست کنم شاید در ضمن اینکه عبارت را می خوانید ما رو هم دعا کنید

خدا از ما قبول کنه

 

                                                                                         التماس دعا

                                                                                      19 رمضان 1428

                                                                                       محمد اروجنی

یا من یحب المحسنین

ای آنکه نیکو کاران را دوست داری

یا من بابه مفتوح الطالبین

ای آنکه درش باز است برای جویندگان

یا من آیاته برهان للمناظرین

ای انکه نشانه هایش دلیل آشکار است برای بینندگان

یا هو کل شی قدیر

ای آنکه اوست بر هر چیزی توانا

یا کاشف الضر و الالم

ای برطرف کننده زیان و درد

یا من خلق الشیا من العدم

ای آنکه افریده چیزهاست از نیستی

یامن انعم بطوله

ای آنکه نعمت دهنده بفراوانیست

یا من دبر بعلمه

ای آنکه عاقبت اندیشی کند دانشش

یا من یهدی من یشا

ای آنکه هدایت کند هر که را بخواهد

یا خیر مونس و انیس

ای بهتریت همدم و دلارام

یا عظیما لا یوصف

ای بزرگی که در وصف نگنجد

سبحانک یا لا اله انت

پاک و منزهی تو ای جز تو معبودی نیست

الغوث الغوث خلصنا من النار یارب

فریاد رس ، فریاد رس ، رهایی ده مارا از آتش

ای پروردگار من

عزرائیل

آن مرد با اسب سفید

آمد و تو را از اینجا برد

و تو خوشحالی

" از خاطرات یک گورکن "